مسئلۀ چیستی «واقعیت» و چگونگی بازنمایی آن در آثار هنری و ادبی از دیرباز یکی از مهم ترین دغدغه های هنرآفرینان و نظریه پردازان بوده است. اوج آن اواسط سدۀ نوزدهم بود که به دنبال تحولات علمی و اجتماعی، از جمله اختراع دوربین عکاسی، نقاشان و نویسندگان اروپایی با صراحت و جدیت بیشتری به این موضوع پرداختند که حاصل آن شکل گیری جنبش «رئالیسم» (واقع نمایی) با هدف ثبت دقیق و عینی نگرانۀ واقعیت خارجی، به ویژه واقعیتهای جامعه و وضع طبقه های پایین، بود. فیلم مرد عوضی ساختۀ آلفرد هیچکاک (1957) فیلمی داستانی بر اساس روی دادی واقعی و شامل بسیاری از مضمون های رئالیسم است. ادعای خود کارگردان این بوده که فیلم او «مستند» و بازنمایندۀ حقیقت است، بدون هیچ دخلی و تصرفی. پس از شرح تطبیقی و موجز مفهوم های «واقعیت» و «واقعیت نمایی» در فلسفه و سینما، پژوهش حاضر این فیلم را بر اساس نظریۀ آندره بازَن دربارۀ سینمای رئالیستی تحلیل می کند تا نشان دهد که، به رغم ادعای فیلم ساز و وجود برخی ویژگی های واقع نمایانه، آیا در نهایت می توان این فیلم را اثری رئالیستی در شمار آورد یا نه. تحلیل این فیلم نشان می دهد که مرد عوضی نه فقط عاری از جنبه های ذهن محور نیست، بلکه طبق گزارش های موجود چندان هم به ماجرای واقعی وفادار نبوده است و با تعریف بازن از رئالیسم مطابقت نمی کند. پژوهش حاضر، به این ترتیب، به این بحث می رسد که، با فرض وجود مستقل واقعیت عینیِ بیرونی، آیا اصولاً بازنمایی وفادارانه و بی طرفانۀ آن در رسانه های هنری، از جمله سینما و ادبیات، ممکن است یا خیر.