احمد خیلی پیر بود، ولی با وجود این دروغ گفت. یک دروغ خیلی بزرگ! خلیفه گفته بود نگویی! ولی احمد گفت. آخر لباس های دوستش را در آورده بودند و چشم هایش را بسته بودند و یک شمشیر بزرگ روی گردنش گذاشته بودند. احمد مجبور شد خلیفه را خراب کند تا جان دوستش را نجات بدهد. خلیفه به افشین اجازه داده بود که ابودُلَف را بکشد و قول داده بود که دخالت نکند، اما خیلی زود پشیمان شد و حالا فقط احمد با یک دروغ بزرگ می توانست دوستش را نجات دهد.