هر کسی یک چیزی دوست دارد. بهرام هم دوست داشت گاو باشد! چه اشکالی دارد؟ تازه بهرام پسر شاه همدان بود. کسی نبود به او بگوید:« خوشبختِ لعنتی! برو از زندگی ات لذت ببر!» بهرام هیچ غذایی نخورد و هیچ کاری نکرد. فقط از صبح تا شب گفت«مااااا» مامانش به اندازه ی یک بیمارستان برایش پزشک آورد. هیچ کس نتوانست گاو را آدم کند. وزیر لباس قصابی کثیف و کهنه تنش کرد و دو تا کارد بزرگ و تیز برداشت و مثل یک بازیگر سینما ادای قصاب ها را در آورد.