راستش داراب عاشق دختر خاله اش شده بود، ولی چون خیلی خجالتی بود، به هیچ کس نگفت. هی غصه خورد و هی غصه خورد تا بیمار شد و لاغر و رنگ پریده شد. مامانش نگران شد و به اندازه ی یک بیمارستان برایش پزشک آورد. هیچ کس نفهمید. تا یک پزشک جوان که در شهر گرگان مسافر بود، از روی نقشه ی شهر اراک و از روی رگ مچ دستش فهمید که داراب عاشق دختر خاله اش شده است. یا همه ی علم پزشکی! این پزشک جوان ابوعلی سینا بود و خیلی زود به عروسی دعوت شد