این مقاله نقش کودک ـ خوانندۀ مستتر را از منظر الگوهای روایت شناختی به ویژه در پرتو آراء چمبرز و با اشاراتی به ادبیات داستانی کودکان و نوجوانان بررسی می کند. با این حال، در اینجا چند مسئله پیشامد می کند: اول اینکه، تعریف یا تعاریفی دقیق از این نوع خواننده در نزد نظریه پردازان در دست نیست و مهم ترین دلیل نیز این است که چندین معادل برای تعریف این نوع خواننده ارائه کرده اند: آرمانی، بالقوه، سنخی، مستتر و جز اینها. دوم، وجوه شباهت یا تفاوت میان خوانندۀ واقعی و خوانندۀ مستتر در چیست؟ سوم، خوانندۀ واقعی چه شباهت یا تمایزی با مخاطبان روایت یا با روایت شنوها دارد؟ چهارم، اگر اصلاً خوانندۀ مستتر در ذهن و ضمیر قلبی نویسندۀ واقعی است، چه الزامی دارد اصلاً دربارۀ بودن یا نبودن او بحث کرد؟ مرز دقیق خوانندۀ مستتر با روایت شنو که مخاطب راوی است، کجاست؟ پنجم، مگر نویسندۀ واقعی با یک خواننده سَروکار دارد که بخواهد تصویری آرمانی از او را در ذهن نقش بزند؟ ششم و از همه مهم تر اینکه با توجه به این چالش ها، آیا اصلاً مفهومی به نام کودک ـ خوانندۀ مستتر می تواند امکان وقوع پیدا کند؟ این جستار تلاش می کند مفهوم خوانندۀ مستتر را ذیل عنوان کودک ـ خوانندۀ مستتر در پرتو نمونه آثار مرتبط با کودکان، بازتعریف و مفهوم پردازی کرده و صورت بندی تازه ای از آن در ارتباط با ادبیات کودکان ارائه کند. نقش کودک ـ خواننده در پژوهش های ادبیات کودکان به ویژه در ایران کمتر مورد توجه بوده؛ حال آنکه ضرورت توجه به آن هم در ساحت خلق و هم نقد ادبیات کودکان می تواند راهگشا عمل کند.